معنی شلی و سستی

حل جدول

شلی و سستی

لختی


سستی

فتور، رخوت، ضعف، فترت

لغت نامه دهخدا

شلی

شلی. [ش ُ] (حامص) حالت و چگونگی شل.

شلی. [ش َ] (حامص) از کار بازماندن دست و پا. شل شدن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شَل شود.

شلی. [ش ِ] (اِخ) پرسی بیش. شاعر غزلسرای انگلیسی (1792-1822م.). وی در خانواده ای نجیب و معروف به جهان آمد و کودکی بشاش و سبکروح بود. بخشی از تعلیمات او را پدرش به عهده داشت و بخش دیگر را ادواردز کشیش متعهد بود. مادرش نیز برای او اشعار انگلیسی می خواند. چون پدر شلی غالباً در منزل با دوستان خود گفتگوهای سیاسی می کرد، روح حساس شلی تحت تأثیر این افکار قرار گرفت و بعدها در اشعارش تجسم یافت. در ده سالگی او را به مدرسه فرستادند. وی با چند تن از همشاگردیان خود دوست شدو برای آنان افسانه می گفت و با ایشان به کتابخانه می رفت. شلی در سال 1804م. به مدرسه ٔ ایتون که عموهایش در آن تدریس می کردند رفت و شش سال در آنجا به تحصیل پرداخت و غالباً با همشاگردیانش نزاع میکرد و همه او را «شلی دیوانه » می خواندند و با وجود این مرتب درس می خواند و جوایز عالی دریافت میکرد. وی بتدریج به انتشار نظم و نثر خود که هزینه ٔ چاپ آنرا پدربزرگش تقبل کرده بود پرداخت. در این ایام چند داستان نوشت. از میان شعرا، وی والتر اسکات و تامس گری را دوست می داشت و به شکار نیز علاقه ٔ فراوانی نشان میداد. هیجده ساله بود که وارد دانشگاه آکسفورد گردید و در آنجا بامردی به نام تامس جفرسن هوک آشنا شد. این مرد در کارهای هنری به شلی راهنماییهای بسیار کرد. بیشتر اشعاری که شلی طی سالهای 1812-13م. سروده بود منتشر نگردید، ولی هاریت معشوقه ٔ شاعر آنها را جمعآوری میکرد. نخستین منظومه ٔ وی ملکه ٔ ماب است که شلی آنرا نزد چند شاعر برجسته از جمله بایرون فرستاد و همه آنرا شعری عالی، محکم و دارای تصوری شگفت انگیز دانستند. شلی چند سفر به ایرلند و ایتالیا رفت و مدتها با لرد بایرون - که از دوستان صمیمی اش بود - گذراند. مصنفات او عبارتند از: ملکه ٔ ماب، آلاستور، شورش اسلام، ساحره ٔ اطلس، ادونائیس، سنسی، پرومتئوس رها شده، سرود برای جمال معنوی، من بلان، رزالیند و هلن، جولیان و مادالو. شلی با چند تن از دوستانش در خلیج اسپزیا در آب غرق شد و جسد بیجانش را چند روز بعد بر ساحل یافتند. بدن او را سوزاندند و خاکسترش را در کلیسای پرتستان شهر رم دفن کردند. (فرهنگ فارسی معین).

شلی. [ش ُ] (اِخ) (اِبرام) یکی از بازیگران تآترهای روی حوضی و مظهر بی عرضگی و ننری و بچه ننه بودن و تنبلی و بیکارگی است. این «پرسوناژ» معمولاً با «سیاه » روی صحنه می آید. سر و وضع و لباسش از باطنش خبرمی دهد. معمولاً گیوه یا کفش هایش پیش پای او میرود و با وجود بزرگسالی بادبادکی بدست دارد و آب از دهانش سرازیر است. ابرام شلی را گاه به تمسخر اوس فرزی (استاد فرزی)، یعنی آدم چابک و چالاک و جمع و جور و زبر وزرنگ می خوانند. در زبان عامیانه آدمهای لخت و سست وبیحال و بچه ننه را «ابرام شلی » یا «اوس فرزی » یا «اوس فرزی توی عروسی » می خوانند. (فرهنگ لغات عامیانه).

شلی. [ش ِ] (اِخ) دهی است از دهستان دیره ٔ بخش گیلان شهرستان شاه آباد. آب آنجا از رودخانه ٔ دیره. محصول عمده ٔآنجا غلات و پنبه و ذرت و لبنیات. تابستان حدود هوکانی و درکه میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

شلی. [ش ِ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری. سکنه ٔ آن 285 تن. آب آن از چشمه ٔ معروف سفیدرود. محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات. صنایع دستی زنان شال، گلیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


سستی

سستی. [س ُ] (حامص) مقابل چستی. (آنندراج). ضعف و ناتوانی و کم زوری و عدم توانایی. (ناظم الاطباء). فتور.فترت. (دهار). استرخاء. (بحر الجواهر):
ز باریکی و سستی هردو پایم
تو گویی پای یا تار تنندوست.
آغاجی.
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غَرَن.
ابوالعباس.
به تیزی و سستی بکار اندرون
خرد باد جان ترا رهنمون.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که اسبم بماند
ز سستی مرا بر زمین برنشاند.
فردوسی.
در این آخرها لختی مزاج او بگشت و سستی بر اصابت رایی بدان بزرگی... دست یافت. (تاریخ بیهقی).
پیری و سستی آمد و گشتم ز خفت و خیز
زین بیشتر نساخت کسی مرد را ز عام.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 262).
تا توانی مکش ز مردی دست
که بسستی کسی ز مرگ نجست.
مسعودسعد.
تن شیرین گرفت از رنج سستی
کز آن صورت ندادش کس درستی.
نظامی.
که سختی و سستی برین بگذرد
بماند بر او سالها نام بد.
سعدی.
|| تهاون و کاهلی و تنبلی. (ناظم الاطباء):
بدانید یکسر کزین رزمگاه
بسستی اگر باز گردد سپاه.
فردوسی.
بکردیم سستی بجنگ اندرون
برین برگوا داور رهنمون.
فردوسی.
چو دشمن بجنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری بجنگ.
اسدی.
در جوانی مستی، در پیری سستی، پس خدا را کی پرستی. خواجه عبداﷲ انصاری.
ندانی گه غله برداشتن
که سستی بودتخم ناکاشتن.
سعدی.
|| عدم قدرت بر جماع. || درنگی و نرمی. || بطوء و عدم سرعت. || تأمل. || غفلت. || کسالت. (ناظم الاطباء).

مترادف و متضاد زبان فارسی

شلی

رخوت، سستی، نرمی، وارفتگی

فرهنگ فارسی هوشیار

شلی

از کار باز ماندن دست و پا شل شدن.

فارسی به عربی

شلی

تهاون، فتره الهدوء


سستی

بلغم، تهاون، ضعف، عدم الامان

گویش مازندرانی

شلی

از سرشاخه های رودخانه ی تجن واقع در شهرستان ساری

فرهنگ عمید

سستی

بی‌دوام بودن،
ضعف، ناتوانی،
[مجاز] تنبلی،
[مجاز] نرمی و آهستگی،

معادل ابجد

شلی و سستی

876

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری